– پاشو دخترم، صبحت بخیر
– سلام مامان
– سلام دخترم، سلام به روی ماهت
به آشپزخانه میروم همسرم مشغول خوردن صبحانه است. لیوان چای را برایش پر میکنم و به سمتش دراز میکنم و میگویم: بفرمایید. این هم چای داغ و خوش عطر برای محسن آقا! چای را میگیرد و تشکر میکند. این روزها خیلی در فکر است.
هر روز صبح از همه زودتر بیدار میشوم دختر و شوهرم را برای خواندن نماز بیدار میکنم. بعد از نماز مشغول تدارک صبحانه میشوم و یا اگر کار عقبافتادهای داشته باشم سراغ آن میروم. جدیداً شرکتی که در آن مشغولم پروژه سنگینی را متقبل شده. برای همین کارم چند برابر شده من در یک شرکت خصوصی برق و الکترونیک بهعنوان مهندس الکترونیک کار میکنم.
هر روز صبح حدود ساعت ۶ از خانه به سمت محل کار راه میافتم و بعدازظهر نزدیک ساعت ۵ به خانه برمیگردم. همسرم کارمند بانک است. دخترم پریسا تنها فرزند من و همسرم دانشآموز مقطع پیشدانشگاهی است. امسال خودش را برای کنکور آماده میکند. تمام سعی من و همسرم فراهم آوردن محیط آرام مناسبی برای دخترم است. تا با آرامش خاطر به خوبی بتواند درس بخواند.
دخترم فوقالعاده است، باهوش و پرتلاش. مامانم همیشه میگوید ندا. پریسا مثل مثل جوانیهای خود توست. رابطه من و دخترم عالی است. بسیار صمیمی و خوب، مثل دو تا دوست.
در این مدتی که با همسرم زندگی میکنم توانستیم دوشادوش هم با تلاش فراوان زندگی بسیار خوبی را بسازیم. من و شوهرم هم فکر و دوست هستیم.
– مامان امروز آزمون دارم.
– پس زودتر دخترم
پریسا به من نگاه میکند و میپرسد: مامان امروز نوبت داری؟
– میگویم آره عزیزم ساعت ۸ باید آنجا باشم.
– پریسا، بابا! تا ۱۰ دقیقه دیگر حاضر باش من الان میروم پارکینگ ماشین را مرتب کنم. نداجان با من کاری نداری؟ چیزی لازم نداری برگشتنی برایت بگیرم؟
– یک کم خرید دارم اما خودم میگیرم، ممنون.
– من رفتم، خداحافظ
میز صبحانه را جمع میکنم
-مامان کتاب فیزیک مرا ندیدید؟
دیشب روی میز ناهارخوری دیدمش، پیداش کردی؟
– آره مامان
– زود باش بابا منتظره.
– دارم میروم مامان، با من کاری نداری؟
– نه دخترم، به سلامت. موقع آزمون بسما… یادت نره
– با عجله به سمت من برمیگردد.
-چی شد؟ چیزی را فراموش کردی؟
بغلم میکند و یک بوس از لپم میکند و میگوید یادم رفت مامان را ببوسم. من هم پیشانی دخترم را میبوسم و با لبخند با هم خداحافظی میکنیم.
دیشب پدر و مادرم برای دیدن ما پیش ما بودند و فکر کنم بیشتر میخواستند حال مرا بپرسند تا توانستم خودم را خوب نشان بدهم کمی آرایش کردم تا کمتر متوجه رنگ زرد صورتم بشوند.
مامانم زیاد پاپیچ شد و پرسید که دکتر این بار چه گفته؟! من هم تا توانستم طفره رفتم و جواب سر بالا دادم.
فصل پاییز. صبح که شوهرم و دخترم میرفتند نم نمک باران میآمد اما حالا حسابی باران گرفته و هوا یککم سرد شده لباس گرم پوشیدم و با اینکه میخواهم ماشین ببرم اما چتر را هم بر میدارم میترسم سرما بخورم. دکتر تأکید داشت که این روزها خیلی مواظب خودت باش و بیشتراستراحت کن. کارم را خیلی دوست دارم. نمیخواهم از کارم بزنم و کمکاری کنم در شرکت روی من حساب میکنند و نمیخواهم جا بزنم بهخصوص الان که خیلی کار داریم. شاید میخواستم کمتر به خودم و حالم فکر کنم.
با انیکه باران میآمد اما خیابان شلوغ بودند حرکت ماشینها بهخاطر باران کند شده، یکهو حالم بد شد ماشین را کنار زدم و سرم را گذاشتم روی فرمان.
– سلام آقای دکتر
– سلام
– سلام خانم احوال شما؟ بفرمایید داخل
همراه محسن به مطب دکتر رفتم
– آقای دکتر نتیجه آزمایش را آوردم. با محسن روی کاناپه روبروی میز دکتر مینشینم
– از سکوت طولانی دکتر میفهمم که موضوع مهمی است.
نمیخواهم نگرانتان کنم اما این سومین آزمایش شماست حالا مسئله برای من کاملاً روشن است.
– چی شده آقای دکتر؟ مگه نتیجه چیست؟ هر چی هست من هم میخواهم بدانم این حق من است.
– محسن با حرکت سر حرف مرا تأیید میکند.
– ببینید خانم، شما مدتی است که به لوسمی دچار شدهاید. بعد از اولین آزمایش متوجه موضوع شدم اما میخواستم مطمئن شوم البته بیماری شما خیلی پیشرفته نیست و خوشبختانه زودتر متوجه شدید برای همین قابل درمان است ولی همه اینها به خود شما بستگی دارد.
تازه فهمیدم علت همه ضعف و خونریزی بینی که داشتم چه بود. البته چند روز بیشتر نبود که بینی من خون میآمد که خیلی نگرانم کرده بود.
عرق سردی تمام بدنم را خیس کرد. احساس ضعف شدیدی کردم. اصلاً نمیتوانستم بهصورت محسن نگاه کنم تحمل دیدن عکسالعمل او را نداشتم. میدانستم او هم مثل من شوکه شده است. سعی کردم خودم را کنترل کنم.
– خانم فکور؟! دارید به حرفهایم گوش میدهید.
– بله آقای دکتر، کاملاً متوجه شدم، چشم، حتماً
– هرچه زودتر درمان را شروع کنیم به نفع شماست.
– حق با شماست حتماً
همراه محسن از مطب خارج شدیم تا خانه حرفی نمیتوانستم بزنم وقتی هم رسیدیم به اتاق کارم رفتم در را بستم.
محسن در زد و گفت : ندا! حالا چرا مثل کوچولوها گریه میکنی؟ مگر نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت خیلی به درمانت امیدوار است. حالا تو عزا گرفتی؟! ندا در را باز کن عزیزم.
در را به رویش باز کردم، مرا بغل کرد، یک کم با هم صحبت کردیم، احساس کردم واقعاً ًبه او احتیاج دارم خیلی به من آرامش داد.
چند روزی مرخصی گرفتم واقعاً کم آورده بودم. اما توی خانه هم اغلب تنها بودم فکر اینکه شاید مدت زیادی زنده نمونم داشت دیوانهام میکرد. شده بودم مرده متحرک حوصله هیچکس را نداشتم. به تلفنها جواب نمیدادم. خانوادهام خیلی نگران شده بودند اثری از اون ندای قوی و شاداب نبود.
از آن تاریخ مدتی گذشته است من معالجاتم را آغاز کردهام. کمکم احساس بهبودی میکنم و امیدوارم بتوانم در آینده مادری خوب برای دخترم و همسری خوب برای شوهرم باشم. بخدا ایمان دارم و میدانم بهزودی بهبود پیدا میکنم.
س.ن