گذشته را مرور میکردم گویی آنها را در خواب دیده بودم. تاریکیها میآمدند نیستی چنگالهایش را گشوده بود و من از تهدیدش میترسیدم.
خواب از چشمانم پریده بود. تمام آرزویم این بود که میتوانستم لحظهای بخوابم. احساس میکردم این پایان راه است. مسیر کوتاهتری برای من انتخاب شده بود. گویا تقدیر چنین بود که مسیر من میانبر باشد ولی من نمیخواستم، میخواستم بیشتر با این همسفرانم، همراه باشم.
میخواستم در کنار آنها راه پرپیچ و خم «زندگی» را طی کنم و حال میفهمیدم چه نعمت قشنگ و زیبایی است زندگی و تمام شکایتم این بود که ای خدا، چرا در این دنیای بیکران طفل کوچک من باید بیمادر شود.
غنچه نوشکفته زندگیم را به کدامین باغبان بسپارم که چون من بتواند مادری کند و اما هر بار یاد این شعر حافظ میافتادم که میگوید.
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید.
گویی من منتظر کسی بودم که به من امید و اعتماد و اطمینان به زندگی بدهد. بعدازظهر از خواب بیدار شدم اتاق کاملاً تاریک بود. سرم خیلی درد میکرد احساس سنگینی عجیبی میکردم. علی همسرم طبق معمول مشغول انجام کارهای عقب افتادهاش بود دختر کوچکم داخل اتاقشبود.
بدون اینکه متوجه حضورم شوند لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. خیلی دلم گرفته بود با اینکه احساس ضعف میکردم اما دلم میخواست یک کمی پیادهروی کنم به امامزاده محل زندگیم رسیدم رفتم داخل بغض گلویم را گرفته بود دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. نمازخواندم و رفتم بیرون کمی سبک شده بودم.
سوار تاکسی شدم گفتم مستقیم. نمیدانستم کجا میخواهم بروم کمی جلوتر پیاده شدم خودم را کنار دیوارهای کوتاه پارک شهر دیدم. وارد پارک شدم تابستان بود برای همین خیلی پارک شلوغ بود. روی اولین صندلی که به نظرم مناسب بود نشستم دستهایم را به سرم گرفتم خیلی درد میکرد.
«خانم از بینی شما خون میآید»
یک خانم میانسال با صورت باز و مهربان در مقابلم ایستاده بود یک دستمال هم در دستش گرفته بود.
– بیا عزیزم
– ممنون خانم
– حالت خوب نیست میخواهم برویم درمانگاه؟
– نه ممنون
-میتوانم کنار شما بنشینم عزیزم!
– بفرمایید. خواهش میکنم
– از قیافت معلوم است حالت خوب نیست، تعارف میکنی؟ میخواهی برویم ….
نه خانم چیزی نیست
– چیزی نیست؟ از بینی شما خون میآید.
کنارم نشست
– مریضی؟
– دیگه طاقت نیاوردم و گفتم بله خانم من سرطان دارم.
– – سرطان؟ با این حالت پس اینجا چکار میکنی دختر؟ تو الان باید استراحت کنی
– در خانه دارم دیوانه میشوم حالم از استراحت به هم خورده، همه مراقب من هستند.
بغضم ترکید ….
بغلم کرد و گفت: دخترم، عزیزم گریه نکن، انشاء الله که خوب میشوی، چرا نامیدی؟!
وقتی بغلم کرد یاد مادرم افتادم. خیلی مهربان بود یک کم سبکتر شدم اما فکر اینکه دخترم بدون من چی کار میکند یا علی چطور بدون من میخواهد زندگی را اداره کند اشک مرا راه میانداخت.
دخترم امیدت به خدا باشد هر چه او بخواهد همان خواهد شد.
از کیفش یک پاکت آب میوه درآورد به من داد و گفت بخور عزیزم حالت بهتر میشود.
یک کم حالم جا آمد.
ببین دخترم هیچ موقع قدرت خدا را دست کم نگیر، ناامید نشو!
خود من تا ۶ ماه پیش نمیتوانستم از جایم تکان بخورم کاملاً زمینگیر شده بودم.
۲ سال پیش در یک تصادف همسر و پسرم را از دست دادم. کاملاً تنها شده بودم. خانوادهام خیلی کمکم میکردند اما من بدون پاهایم به یک جسد تبدیل شده بودم. عصب پاهایم در تصادف آسیب دیده بود. غم عزیزانم دیگر انگیزهای برای حرکت برای من باقی نگذاشته بود.
کارمند بازنشسته آموزش و پرورش هستم برای همین مشکل مالی برایم پیش نیامد. یک پرستار برایم استخدام کرده بودند. اما دریغ از یک جو علاقه به معالجه از طرف من …
برای پسرم میخواستم آستین بالا بزنم که از دست رفت. طفلک خواهر و برادرم مدام مرا پیش دکترهای مختلف میبردند اما تغییر زیادی در وضع جسمی و روحی من ایجاد نمیشد.
یک روز خواهرم مرا با صندلی چرخدار برای گردش بیرون برد. رفتیم به یک زیارتگاه.
خواهرم گفت: خواهرجان شفا از خدا بخواه، چرا اینقدر ناامیدی؟!
آنقدر دلم شکسته بود که امیدی نداشتم، از خدا فقط مرگ میخواستم
خواهرم گفت: خودت که بهتر میدانی ناامیدی کفره
دلم لرزید. حرف خواهرم مرا تکانم داد. تازگیها احساس کرده بودم که دارم از خدا دور میشوم متأسفانه دلیل و مسبب همه این اتفاقهای بد را خدا میدانستم، میگفتم آخه چرا من؟
اما حرف خواهرم حسابی تکانم داد. در فکر فرو رفتم.
به خانه که برگشتیم، باز تنها شدم چون خواهرم کار واجبی داشت و رفت.
شب که خوابیدم به حرفهای خواهرم فکر کردم و اشک ریختم.
ناگهان در خواب دیدم کسی به من میگوید:
پاشو دخترم، پاشو، تو میتوانی دست مرا بگیر، چقدر دستهایش گرم بود صورتش واقعاً زیبا بود گفتم نمیتوانم.
با صورت نورانی و زیباش به من لبخند زد و گفت تو میتوانی.
همانطور که گریه میکردم از خواب پریدم داشتند اذان میگفتند بدون اینکه فکر کنم از جا بلند شدم یک لحظه کاملاً فراموش کردم که فلج هستم…
آره دخترم، حضرت فاطمه زهرا (س) مرا شفا داد.
اشک تمام صورت او را پوشانده بود. من فقط نگاهش میکردم.
بغلش کردم و دوتایی گریه کردیم، او امید زیادی به من داد اصلاً متوجه گذر زمان نشدیم ….
به خانه برگشتم حالم خیلی بهتر شده بود از آن روز تا آلان من هنوز رابطه خود را با او حفظ کردم خیلی به من روحیه میدهد …. گاهی او همراه من برای جلسههای شیمیدرمانی میآید … هر روز احساس بهبود میکنم یک دوست مهربان داشتن واقعاً نعمت بسیار بزرگی است…
با صدای بوق ماشین به خودم میآیم باید سر راه دنبال او بروم کنار خیابان با چتر منتظر من است….
برای او بوق میزنم و کنارش میایستم چترشو میبندد و سوار میشود
– سلام سارا جون بهتری مادر؟!
– بله الحمدالله بهترم …. خیلی بهترم …. برویم
– خیابانی را دور میزنم. بیمارستان دور است باید عجله کرد.
سارا