۷. لوسمی(سرطان خون)
برای بیمار جوان مبتلا به سرطان خون که درمان شده است، اینک لوسمی خاطرهای مربوط به گذشته دور است آنها به مادرم میگفتند من تنها تا ۵ ماه دیگر زنده میمانم، بعد میگفتند دو ماه دیگر زنده میمانم، اما من همیشه بیشتر زنده میماندم؛ من شکستش دادم.
ارون نایت با فروتنی و با صدایی دلنشین در باره اولین خاطرات دوران کودکی خود صحبت میکند. دانشجوی ۲۱ ساله سال سوم دانشگاه، به خاطر دارد با بچههای دیگر بازی میکرد، اما بهجای آنکه وقتش را در زمین بازی بگذراند، قرار بازی او در بخش سرطان شناسی بود.
ارون با عارضههای متنوعی به دنیا آمد، و چند ماه اول زندگی خود را در بیمارستان با پزشکانی به سر برد که تلاش داشتند پی ببرند که مشکل او دقیقاً چیست. هنگامیکه ۵ ماهه شد، پزشکان توانستند تشخیص دهند که او سرطان خون (لوسمی) دارد. پس از آن، تا چند سال برای شیمیدرمانی و پرتودرمانی به بیمارستان رفت و آمد داشت. او به یاد دارد تنها چیزی که همواره ثابت بود این بود که مادرش همواره در کنارش است.
پیروزی در شرایط دشوار
در چنین سن کمی، ارون اصلاً نمیدانست که سرطان چیست، یا اینکه با چه چیزی روبرو میباشد، اما مسلماً مادرش اطلاع داشت. پیشآگهی اولیه در مورد پسرش خیلی بد بود، اما ارون همه را متعجب کرد.
به مادرم میگفتند من تنها ۵ ماه دیگر زنده میمانم، بعد میگفتند دو ماه دیگر زنده هستم، اما من همیشه بیشتر زنده میماندم؛ من سرطان را شکست دادم.
مسلماً خاطرات ارون از سالهای اولیه عمرش گنگ هستند، اما او به واقع تأثیراتی از این دوره را به خاطر دارد، مانند یک روز که در بخش سرطان شناسی با بچههای دیگر سرگرم بازی بود، تخممرغ رنگ میکرد و شیرینی میپخت.
و هنگامیکه ارون اراده کرد که نمیخواهد غذای بیمارستانی بخورد، به یاد دارد مادرش همیشه یک اجاق به اطاق من میآورد و برایم تخممرغ درست میکرد تا مطمئن شود که من دست کم غذا میخورم.
خوشحالم که بچه ننه هستم
اما یکی از خاطراتش بسیار واضح میباشد، و آن این است که مادرش همواره در کنارش بود. مادر ارون شغل خود را رها کرد تا بتواند در مدتی که ارون در بیمارستان است در کنارش باشد. ارون میگوید برای مادرم، پرستاری کردن از من از شغلش مهمتر بود.
بنابراین، مطابق انتظار، ارون و مادرش تا به امروز، به دلیل دچار شدن ارون به سرطان، پیوند خاصی با هم دارند. ارون خنده کنان میگوید، اکثر مردم میگویند من بچه ننه هستم و من از این حرف اصلاً ناراحت نمیشوم.
او نقل میکند که مادرش همواره تلاش میکرد زندگی من تا حد ممکن نرمال باشد، و به من چیزهایی را یاد داد که تمام بچههای دیگر یاد میگیرند، چگونه بند کفشم را ببندم و دوچرخه سواری کنم.
ارون میگوید، من واقعاً هرگز یادم نمیآید فکر کرده باشم با بچههای دیگر فرقی دارم.
کاری بس بزرگ ارون ۳ سال داشت، از بیمارستان مرخص شده بود، به مهد کودک میرفت، و با بچههای دیگر بازی میکرد، در حالی که هنوز لولهای در سینهاش بود، و تازه متوجه شد که با بچههای دیگر فرق دارد. بچههای دیگر از من میپرسیدند چرا توی سینهام لوله است اما من واقعاً نمیتوانستم جریان را برای آنها توضیح دهم؛ با این وجود، با من رفتاری متفاوت با بچههای دیگر نداشتند.
در سن ۴ سالگی، به ارون گفتند سالم شده است، و این خیال او و مادرش را بسیار راحت کرد. گرچه باید به دفعات سطح خون او و نشانههای برگشت سرطان را وارسی میکردند، ارون میگوید، من هرگز از این همه مراجعه به پزشک مبهوت نمیشدم؛ برای من اینها تنها گردش در مطب پزشک بود. او حتی به یاد میآورد، چنان به این مراجعات عادت کردم که حتی خودم شریانبند را میبستم تا بتوانند از من خون بگیرند.
ارون میگوید، بر خلاف مادرش که کاملاً از امکان برگشت سرطان مطلع و از آن در وحشت بود، من ۷ یا ۸ ساله بودم که تازه فهمیدم سرطان دارم، که سرطان من مداوا شده، و اینکه چه کار بسیار عظیمی صورت گرفته است.
سپاسگزار است که بیماری او درمان شدهتا تقریباً ۸ سال پس از آن، زندگی روال عادی خود را طی میکرد، اما بعد ارون و خانوادهاش وحشت زده شدند. در هفتمین سال رفتن به مدرسه، ارون متوجه شد روی عضله پشت ساق پایش یک برآمدگی وجود دارد. اما پزشکان به ارون و مادرش گفتند که این برآمدگی یک توموراست. ارون به یاد میآورد، تنها کار مادرم و من این بود که با وحشت به هم نگاه کردیم؛ من میدانستم وجود این تومور ممکن است چه معنایی داشته باشد. این در واقع اولین باری بود که ترس برم داشت. خوشبختانه، تومور خوشخیم بود.
و بعد، هنگامیکه ارون ۱۶ ساله بود، یک بار دیگر ترس به سراغ آنها آمد. این دفعه، روی نرمه گوش او یک کیست بهوجود آمد، و باز هم خوشخیم بود.
اما از آن به بعد، ارون دیگر توموری نداشته و به وحشت نیافتاده است. اکنون او ۲۱ ساله و دانشجوی سال سوم در رشته علوم سیاسی است، اما هیچکس نمیداند که ارون زمانی دچار لوسمی بود و امید چندانی به زنده ماندنش نداشتند. و هیچکس نمیداند که او قسمت اعظم چهارسال اول عمرش را در بیمارستان تحت درمان سرطان بود.
ما ارون میداند و به یاد دارد و میخواهد از دیگرانی حمایت کند که مانند او دچار سرطان شدهاند. او میگوید هر روز که بهعنوان بیمار سرطانی مداوا شده صحبت میکند خوشحال و سپاسگزار میشود که جان او را نجات دادهاند.
ارون یک سال پیش از خاتمه دوره دبیرستان در اولین برنامه حمایتی سرطان شرکت کرد. در ماه آوریل، در دانشگاهش، از او به عنوان بیمار سرطانی مداوا شده تجلیل شد. و ارون با غرور میگوید تابستان امسال داوطلب شرکت در برنامههای انجمن سرطان شدم.