همه بسیج شده بودیم که به جنگ این مشکل (بیماری سرطان) برویم. پزشکان و مراکز مراقبت از چنین بیمارانی را از هر کجا که میشد سراغ میگرفتیم. سفارششان این بود که چرا نام این بیماری را اینقدر بزرگ و سنگین تلفظ میکنید میگفتند:
آیا شما تاکنون سرمانخوردهاید؟
اما مگر قابل تصور بود؟
به این باور رسیدم که باید مبارزه کرد، باید سختیها را پذیرفت زیرا رسیدن به هدف مستلزم کوشش است.
دیگر نه به دلسوزی کسی میاندیشیدم و نه خود را بیماری لاعلاجی میپنداشتم بر عنایت الهی توکل کردم و اشارات پزشک خود را به گوش جان پذیرفتم.
نسیم حق وزیدن گرفت. روز به روز نشانههای صحت سلامت بیشتر میشد. اینک این حس در من زنده است و میگوید زمستان گذشت «زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است.»
آمدهام تا دوباره گلدانها که پژمرده بود آب دهم برای مراسم سالهای جدید سبزه بکارم. هفتسین مهیا کنم. به فکر ماهیها باشم. به این باور رسیدهام که تا شقایق هست زندگی باید کرد.
مرضیهالسادات.د.ن