۶. سرطان مری
این مسئله سرطان میتواند برخی از ازدواجها را از هم بپاشد، یا اینکه مثل چسبی باشد که سفت میشود و ازدواج را برای همیشه حفظ میکند.
رویا، ایمان، و نگرش هر دو نفر را حفظ میکند
مک اسکگز، هنگامیکه مهندس شیمی و محیط زیست بود، به همسرش ایمی گفت، رئیسم از دستم خیلی عصبانی است. گفت من در جلسه خوابم برد. برنامه مهم معرفی و عرضه فرآوردهها بود. دارد به مقامات ارشد گزارش میکند و احتمالاً مرا اخراج میکنند.
ایمی گفت، میدانستم امکان ندارد شوهر بسیار با هوش، هشیار، و پر انرژی من چنین کاری بکند. او بسیار بیشتر از هر کس دیگری که میشناختم وظیفهشناس بود.
بنابراین ایمی به پزشک تلفن زد و پزشک موافقت کرد اول وقت روز بعد مک را ببیند. پزشک (پس از معاینه مک) به او گفت، هموگلوبین تو آنقدر پایین است که تعجب میکنم میتوانی بنشینی، تا چه برسد به اینکه سر پا باشی. باید تو را پیش متخصص گوارش بفرستم.
اسکگز میگوید، این جریان مال اکتبر سال ۱۹۹۲ بود. تشخیص دادند که اسکگز در محل اتصال مری به معده دچار سرطان مری میباشد.
پس از انجام آندوسکوپی وچند بیوپسی، قرار شد اوایل صبح روز ۲۱ ماه ژانویه سال ۱۹۹۳ در مرکز سرطان M.D.Anderson واقع در شهر هوستون اورا عمل کنند.
ایمی گفت، اولین باری که به این بیمارستان رفتیم خیلی ترسیدیم و خیلی سختگیری شد. یک نفر تعیین شده بود که همه جا آنها را همراهی میکرد.
جراحی اسکگز ( که ۱۱ و نیم ساعت طول کشید) طولانی و سخت بود. پزشکان شکم او را شکاف دادند و قسمتهای بزرگی از مری و معده او را برداشتند.
پزشک به آنها گفت که پیشآگهی (احتمال بهبودی بیمار) رضایتبخش نیست. حدود ۸۵٪ از این نوع بیماران ظرف مدت سه ماه بیمارستان را ترک میکنند. تعداد معدودی ( تقریباً ۱٪ ) یک سال زنده میمانند.
پزشک گفت، راستش، هر کاری که از دستم برمیآمد برای او انجام دادم. بقیهاش دست خداست.
لبخند زدن در رویارویی با گرفتاری
ایمی گفت، کارکنان بیمارستان افراد فوقالعاده خوبی بودند. (آنها) توانستند به ما کمک کنند ایمان و نگرش مثبت خودمان را حفظ کنیم، حتی در زمانهایی که به نظر میآمد اصلاً هیچ امیدی وجود ندارد.
ایمی گفت، صمیمیت و محبت داوطلبان در مرکز سرطان حیاتی است. اصلا امکان ندارد بیمار بدون کمک داوطلبان در مبارزه با بیماری موفق شود. همیشه یکنفر پیدا میشود که به بیمار نزدیک شود، و بدون آنکه چیزی بگوید، او را در آغوش بگیرد. بدون بودن این همه آدم و تلاش آنها، امکان نداشت این معجزهها و این چیزهای خوب توی زندگی ما اتفاق بیافتد.
ایمیادامه داد، شبهایی که او نمیتوانست بخوابد، پرستاران در اطاق او جمع میشدند. البته، در واقع کاری میکردند که فکر ما بهجای دیگری متوجه شود و درباره چیز دیگری حرف بزنیم. آنها به این زمان ناراحتی و گرفتاری کمی شوخی و تفریح تزریق میکردند (منظور بدی از کلمه تزریق ندارم). و خیلی مواظب بیمار بودند.
ایمی گفت، اما، پس از جراحی، وضعیت ما از وحشتناک به بد تر از آن میرسید. اسکگز چندین روز در بخش مراقبتهای ویژه به سر میبرد، و هفتهها در بیمارستان میماند. هنگامیکه او را از بیمارستان مرخص کردند، از او خواستند که استراحت کند، اما او هنوز خیلی خیلی بیمار بود.
اسکگز در منزل یک تخت بیمارستانی داشت و یک پرستار از او مراقبت میکرد. گرچه این پرستار در ابتدا به ایمی یاد داد چگونه از مک پرستاری کند، پس از آن دیگر هیچ کاری انجام نمیداد. پرستار مینشست و مرا تماشا میکرد و من همه کارهای پرستاری را انجام میدادم. فکر میکردم او برای کمک کردن به منزل ما آمده، اما خیلی زود او را پی کارش فرستادیم. آن وقت ما ماندیم و ما.
یکی از چیزهایی که ایمی را سرپا نگهداشت حرفهای یکی از پزشکان اسکگز بود که گفته بود، هنگامیکه زن یا شوهر سرطان دارد، ما میتوانیم به درد بیمار رسیدگی کنیم، اما در باره درد شریک زندگی او کاری از دست ما بر نمیآید. تنها خداوند میتواند این کار را برای او انجام دهد.
ایمی گفت که مک همیشه با خدای خود حرف میزند، و من خودم هم ارتباط بیشتری با خداوند پیدا کردم.
ایمیگفت فکر میکنم بهبود یافتن بیمار به دلیل ایمان و نگرش مثبت او و حمایت قوی بستگان او صورت میگیرد. نکته مهم این است که بیمار و همراه او نمیتوانند هر دو بهطور همزمان افسرده باشند.
ایمی گفت که صورتحسابها رسیدند و انباشته شدند. زن و شوهر به این نتیجه رسیدند که زندگی در شهر هوستون بسیار پر هزینه است، و بنابراین به شهر کانیون لیک رفتند که حدود ۱۵۰ مایل با هوستون فاصله دارد.
ایمی گفت که در آن زمان کانیون لیک ناحیهای خوب برای گذراندن تعطیلات بود، و دخترشان با خانوادهاش در آنجا زندگی میکرد. ایمیگفت، بدون کمک و محبت آنها هرگز نمیتوانستیم زندگیمان را اداره کنیم. به مدت دو سال، بارها به بیمارستان رفتیم، یکباردیگر عمل جراحی انجام شد، و فقط توانستیم زندگی بخور نمیری داشته باشیم.
معجزات هرگز سهمیهبندی نمیشوند
کشیش دیوید،، کشیشی که ایمی و شوهرش به دیدن او میرفتند، به ایمی گفت سرطان شوهرش پیشرفت خواهد کرد. ایمی گفت، او از من پرسید وقتیسرطان پیشرفت کرد من چکار خواهم کرد، چون یکبار معجزه برای ما اتفاق افتاده بود. عجیب بود که یک کشیش این حرف را میزد! مطمئنم که مواظب حرف زدن خودش نبود، چون من هیچجا نخواندهام که معجزات سهمیه بندی شدهاند.
یک شب در یک وضعیت اضطراری که جان مک به خطر افتاده بود، همین کشیش کنار تخت مک ظاهر شد. او به ایمی و پزشکان و پرستاران توی اطاق مک گفت که حس کرده بود دستی شانهاش را گرفت و تکانش داد و از خواب بیدار کرد.
کشیش دیوید گفت که حس کرد اسکگز به او احتیاج دارد، و بنابراین لباسش را پوشید و با ماشین خود به بیمارستان آمد. در حالی که او داشت مراسم مخصوص افراد دم مرگ را برای مک اجرا میکرد، مک دوباره به هوش آمد.
ایمی گفت، زندگی ما عمدتاً روال یکنواختی داشت، اما ما ایمان خود به خدا و نگرش مثبت باورنکردنی شوهر عزیزم را داشتیم. به این نتیجه رسیدیم که کاری هست که او باید انجام دهد و ما باید او را سالم کنیم تا بتواند آن کار را انجام دهد. آنها هنوز هم بارها برای معاینه کامل پزشکی (چک آپ) به شهر هوستون میروند.
یک روز صبح، مک مرا بیدار کرد و پرسید که آیا من ناراحت میشوم اگر او به آموزشگاه مذهبی برود. من پرسیدم، آموزشگاه مذهبی؟ عجب کاری! بسیار خوب، اگر این چیزی است که او میخواهد، به آموزشگاه مذهبی میرویم. پس از سه سال، او کشیش شد و سر از پا نمیشناخت.
ایمیگفت، هر کس باید رویاهایی داشته باشد. اسکگز کشیش ساکن در یک بیمارستان شد، و هفتهای چند روز در آنجا کار میکند.
ایمی گفت، او به نحوی مطلوب برای این کار مناسب بود. هنگامیکه بیماران به او میگفتند شما از کجا میدانید؟ شما هرگز در وضعیت من قرار نگرفتهاید او میتوانست به نحو باور کردنی حرف بزند. و واقعاً هم حرف های او تأثیرگذار بود.
این مبارزه از اول تا به حال دشوار بوده و تعداد زیادی عوارض جانبی و مشکلات دیگر به همراه داشته است. بعضی شبها او تا صبح سرفه کرده است. قوزک پاهایش ورم میکند. حس کردن درجه حرارت چیز ها برایش مشکل است و فشار خون او فوقالعاده بالا میباشد.
ایمی گفت، اما ما هنوز زن و شوهر و هنوز عاشق هم هستیم. افتخار میکنیم که به هم نزدیک هستیم.
ایمی گفت بلند بودن تخت خوابیدن را برایش مشکل میسازد. اما برای مک، دست کم فعلاً، فکر خوابیدن در تختهای جدا از هم قابل قبول نیست.
راهی که در پیش دارند مشخص نیست. ایمیگفت، چیزهای زیادی ما را میترساند، دورههایی که نگرانی و ترس شدید بر ما غلبه میکند. اما تا به حال، اکثر مشکلات ما حل شدنی بوده است. همیشه آسان نبوده، ولی توانستهایم از عهده حل کردن آنها برآییم.
ایمی درباره تأثیر مالی که سرطان بر زندگی آنها داشته است صحبت کرد. گرچه آنها از پوشش بیمهای برخوردارند، از زمان تشخیص بیماری مک زندگی آنها به شدت تغییر کرده است. ایمی گفت که هزینه داروها به سرعت و بهطور ناگهانی بالا رفته است.
ایمی گفت، مک مهندس بود و حقوق خوبی میگرفت. ما هر کاری که میخواستیم را، هر وقت که میخواستیم، انجام میدادیم. هرجاکه میخواستیم میرفتیم. هرکدام یک اتوموبیل کادیلاک داشتیم. اما، در ادامه حرفهایش میگوید که از آن زمان به بعد بعضی وقتها مجبور بودهاند بین خوردن غذا و خریدن دارو یکی را انتخاب کنند.
برای آنکه کمی بیشتر پول درآورند، اسکگز و ایمی شروع کردند به رفتن به نمایشگاههای صنایع دستی. آنها شمع و تیشرت درست میکنند و میفروشند تا بخشی از پول خرید داروهای اسکگز تأمین شود. ایمی گفت آنها کمتر شده، اما آنها از اینکه کاری را با هم انجام میدهند لذت میبرند.
ایمیگفت، این مهم است که ما با هم هستیم تا از هم حمایت کنیم و عشقمان را تقویت نماییم.
ایمی گفت، این مسئله سرطان میتواند برخی از ازدواج ها را از هم بپاشد، یا میتواند چسبی باشد که سفت میشود و آن را برای همیشه حفظ میکند. ما با هم هستیم. چیزهای بسیار زیادی داریم که باید به خاطر داشتن آنها شکرگزار باشیم.
ایمی گفت، در روز ۲۱ ژانویه سال ۲۰۰۲، ما به مرحله مهم ۹ سال (زنده ماندن پس از عمل جراحی) رسیدیم. این یک معجزه است.